خوش شناسي تا چقدر ؟!؟! (3)
نوشته شده توسط : هيچكس

ببخشيد چند روز نبودم ديگه اين ترمم كم كم داره تموم ميشه و منم رفتم يه كار باحال پيدا كردمبرا همين كمتر ميام شرمنده ديگه  خب اين ديگه آخرين اتفاقاتيه كه اون روز برام افتاد ولي خودم نميدونم چه كاري كرده بودم كه بايد اينجور مجازات ميشدم ولي روز بعدش هم بدشانسي آوردم اما نه اينقدر !

خلاصه كلاس تموم شد و من نيم نگاهي به همون دختر محترم كردم گفتم خدا كنه يادش رفته باشه كه ديدم نه بابا يادشه خوبم يادش بود خلاصه رفتيم تو راهمون يه پارك بود گفت بيا از راه پارك بريم گفتم نميشه گفت چرا دروغ ميگي از اين ور هم به خونتون راه داره(پاك ضايع شديم رفت)گفتم نه اون نميشه منظورم اينكه خيلي راهمون دور ميشه گفت عيبي نداره چيه اين خيابونا و ماشينا همش دود هست و صدايه بوق منم وقتم آزاده از پارك ميريم(تو دلم گفتم خب تو بيكاري من كار دارم)رفتيم از داخل پارك هر 5 دقيقه يكبار ميگفت خسته شدم بشينيم بعدش 1 ساعت شروع به سخنراني ميكرد يا اينكه اونقدر يواش راه ميرفت كه كم كم گريم ميگرفت ! گفت يه بستني بخوريم ؟ منم كه تو خوردن كم نميارم گفتم آره اما مهمونه من بستني رو خريدم يادم افتاد 500 تومن بيشتر همرام نبود دست كردم تو جيب پيرهنم يادم افتاد آقايونه خَيرِ دزد لطف كردن 1000 تومن هم بهم بخشيدن خدا رو شكر اينجا ضايع نشدم بستني رو خريدم نشستيم رويه صندلي خورديم كه ديدم يه چنتا دختر دارن نگام ميكنن و ميخندن و يه كارايي ميكنن به رو خودم نياوردم و بلند شديم و رفتيم بازم خانم خسته شدن اينبار اومديم نشستيم رويه چمنا اي كاش ننشسته بوديم همين كه اومدم بشينم واي واي واي يه آدمه نفهم ذغال قليونش رو ريخته بود اونجا دقيقا زير من نشستم مثله موشك بلند شدم يكم بيشتر نسوخت ولي هنوزم نميتونم درس بشينم اينبار اشك تو چشام جمع شد باور كنين ميخواستم بشينم وسطه پارك و گريه كنم
مغزم سوت كشيداونم كه از من داشت ميخنديد ، ولي گمون كنم خوش شانسي بود چون ديگه نميتونستم بشينم و اونم مجبور بود همش راه بره خلاصه راه دانشگاه تا خونمون كه 45 دقيقه تا 1 ساعت بود رو در 3 ساعت گذرونديم گذاشتم تو كوچه همسايه ها كه ميديدنمون هي بهم ميگفتن آقاي*****مبارك باشه چه بي سر و صدا ؟!؟! رفتم در خونه در رو باز كردم اومدم يه تعارفي بكنم همين جوري پروندم بفرمايين داخل اونم خيلي راحت قبول كرد اومد داخله خونه و همين جور داشت نگاه ميكرد رفتم داخل خوشحال شدم كه مادرم نيست و پيشه خودم گفتم دور دوره خوش شانسيه(اگه بودش فكر ميكرد تيريپ عاشقيه باز گير ميداد تا زن بگيرم)رفتم تو اتاق جزوه بيارم كه ديدم صدايه آشنايي مياد يه جزوه سر ميز بود برش داشتم بردم دادمش ديدم مادرم با دختره گرم گرفته و از دختره هم پذيرايي كرد و اونم رفت وقتي رفت مادرم همراهيش كردمنم رفت سراغ ما بقيه ميوه ها و داشتم دلي از غذا در مياوردم كه مادر اومد بالايه سرم گفتم چيه گفت اين دختره كيه كه بعد از ظهر باهاش رفتين پارك و بستني خوردي نكنه خبريه ؟!؟! گفتم هيچي هم كلاسيمه بعد ما كه بستني نخورديم گفت دروغ نگو اينم عكستون فهميدم كه اون دخترا همون دختر عمو هام بودن و زير آبم زدن گفتم دوستيم نه خبري نيست چهرش برگشت گفت ذليل مرده دختر مردم رو چرا گول زدي آوردي تو خونه ، دوتا بي وجدان مثله تو عشق رو مسخره كردن هر چي ميگم خودش اومد هيچي مگه باور ميكرد ؟!؟! خلاصه با لنگه كفش گذاشت دنبالم وااااااااااااااي با پاشنه كفش كوبيد تو سرم من سريع پريدم تو كوچه در هم بستم اومدم برم ديدم دختره داره برميگرده تو دلم گفتم خدااااااااااااااااااا ديگه چي شده گفت آقاي*****اشتباه آوردين اين جزوه من نيست ! هيچ راهي نبود جز اينكه برگردم تو خونه و برش دارم بيارم در رو باز كردم دزدكي رفتم تو اتاق جزوه رو برداشتم همين كه خواستم برم بيرون ديدم مادرم جلو در اتاق به اين شكل ايستاده ()بعدش اينجوري شد()منم اون موقع اين شكلي بودم()گفتم ننه جون بي خيال الان زير چشُ چارم بادمجون نكار بد ضايعس گفت كمر و شكم و پات رو كسي نمييبينه با لوله جارو برقي حسابي تا تونستم برم بيرون كوفتم واي ديگه حال نداشتم از درد و داشتم ميمردم رفتم ايستادم در خونه ديگه ساعت 7 بود كوچه خلوت بود يكي از اين آدمايي كه احساسه زرنگي ميكردن از جلوم رد ميشد نگاهش كردم برگشت گفته چته ؟ گفتم هيچي تا حالا گوريل واقعي نديدم اونم يكي زد تو صورتم چراغ تو چشم روشن داشت منم كه دلم ازهمه چيز و همه كس پر بودحسابي يارو رو گرفتم زدم كف كوچمون مثله غار نشينا افتاده بوديم به جونه هم خلاصه هم زدم هم يه كوچولو خوردمولي نامرد تا فهميد پشتم درد ميكنه هي با لگد ميزد پشتم خلاصه نابود نابود شدم هيچي روز اينقدر بد شانسي برام نيومده بود جسمم ديگه توان نداشت كه باهاش بتونم يه ليوان آب بخورم رفتم دراز كشيدم و تا صبح خوابيدم صبحم بيدار شدم و ساعت 8:30 دقيقه مثله هرروز رفتم دانشگاه...

الان كه يادم ميفته خندم ميگيره چه روزي بود يادش بخير





:: بازدید از این مطلب : 661
|
امتیاز مطلب : 121
|
تعداد امتیازدهندگان : 27
|
مجموع امتیاز : 27
تاریخ انتشار : 10 تير 1389 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: